پرتگاه
گاهی به سکوت آسمان فکر کن
مزایای استفاده از پنل ارسال و دريافت پیامک رسا : (sms)رسا : برای کسب اطلاع از تعرفه ها و هماهنگی بیشتر تماس بگیرید. لطفا در قسمت نظرات درخواست خود را مطرح فرمایید تا با شما تماس گرفته شود. تمامی قیمتها توافقی میباشد. من زخم های بی نظیری به تن دارم اما تو مهربان ترینشان بودی عمیق ترینشان عزیز ترینشان بعد از تو آدم ها…تنها خراشی بودندبر من که هیچ کدامشان به پای تو نرسیدند عشق من…خنجرت کولاک کرد… پدرم همیشه میگوید: با اینکه میدونم دلت با من یکی نیست چشمامو میبندم که میمونی کنارم با اینکه میدونم کنار من کجایی چشمامو میبندم که رویاتو ببینم چشمامو میبندم تا تو رو یادم بیارم حرفای من رویایی میدونم اما من از تمام تو همین رویا رو دارم از تو نمی رنجم تو حق داری نمونی شاید تو هم مثل خودم مجبور باشی با اینکه میدونم به احساسی دارم نزدیک تر میشی که از من دور باشی باور کن این ثانیه ها دست خودم نیست من پشت رد تو به یک بن بست میرم حس میکنم این لحظه رو 100 بار دیدم من روبروی چشم تو از دست میرم روزهای برفی تصویرهای همیشگی اش را در ذهن آدم ها دارد. خیلی ها تصویر تماشای برف را از پشت پنجره، در حالی که روی صندلی راحتی ولو شده اند و فنجان قهوه یا چای دلچسبی در دست دارند. بر هر چیز دیگری ترجیح میدهند و روزهای برفی شان را با همین لحظه ها سپری میکنند و خوش اند. اين پديده بي نظير زمين شناسي كه معروف به دانكسيا لندفرم است از برخي مناطق در چين قابل رويت است، مانند ژانگي در استان جانسو. دانكسيا كه يعني " ابر سرخ " بخشي از زمين است كه از سناي ماسه اي قرمز رنگ تشكيل شده كه در طي زمان به كوهها و صخره هايي عجيب تبديل شده اند. درد کشیدن چه سخت است!... با سلام خدمت دوستان عزیز من خودم خواننده های که نام میبرمو قبول دارم و هر چی بخونن گوش میدم احسان خواجه امیری-محسن یگانه-مازیار فلاحی-علی تکتا البته منظورم فقط خواننده هایی هستن که تو ایران مشغول به کارن می خواستم نظر شما دوستان عزیز رو نیز بدونم ما دلمان می خواست در آینده دکتر شویم و متخصص بدن انسان بشویم و همه ی مریض ها را درمان کنیم. ما تا حالا شکم چند تا قورباغه را هم عمل کرده ایم و اصلن از خون نمی ترسیم اما برادرمان یک روز به ما گفت: «چون تو خوش خط هستی، پس نمی توانی دکتر خوبی شوی.» و بعد هم گفت: «اگر دکتر شوی، ممکن است هنگام تشخیص علت مرگ یک نفر که در بازداشتگاه فوت کرده، خودت هم ناگهان خودکشی شوی.» ما منظور برادرمان را نفهمیدیم اما توی فیلم ها هم دیدیم که خیلی از دکترها ساختمان می ساختند. بنابراین ما تصمیم گرفتیم که مهندس شویم تا ساختمان ها را محکم تر بسازیم و بعد پول دار شویم، اما برادر بزرگ ترمان که خودش چند سال پیش مهندس شده، هنوز پولدار نشده است. او به ما گفت که این روزها هر پاره آجر را هم که بلند کنی یک مهندس از زیرش می پرد بیرون و بعد درخت ازگیل توی حیاط را نشان مان داد و گفت: «همین درخت را اگر الان تکان دهی دست کم بیست سی تا مهندس ازش پایین می ریزد.» برادر ما معتقد است هرکس که توی کوچه و خیابان به چشم می خورد مهندس است، مگر آن که خلافش ثابت شود. برای همین است که همه همدیگر را مهندس صدا می زنند. ما این ها را نمی دانیم، اما خلبان شدن را هم خیلی دوست داریم و هنگامی که برادران رایت موفق شدند پرواز کنند، ما در پوست خود نمی گنجیدیم اما الان، هربار که اخبار را گوش می کنیم یک هواپیما سقوط می کند و همیشه هم مقصر اصلی خلبان است و ما نمی دانیم چرا تقریبن خیلی از خلبان ها اسم شان توپولوف است. ما همچنین خیلی دوست داشتیم که دانشجو شویم اما برادرمان که قبلن دانشجو بود به ما گفت که دانشجوها نمی توانند حرف شان را به مسئولان بفهمانند و زمانی که موفق به فهماندن آن می شوند، بلافاصله کتک می خورند و بعد به زندان می افتند. بنابراین ما چون به فوتبال علاقه مند هستیم و دوست داریم یک روز به برنامه ی نود برویم و در آن جا بین صفر تا یک میلیون، چندتا عدد را انتخاب کنیم، تصیمیم گرفتیم داور فوتبال شویم. زیرا داورها با سوت همه کار می کنند و خیلی کیف می کنند. اما چند وقت پیش در استادیوم دیدیم که تماشاچی ها با داور و شیر سماور جمله می ساختند و بلند بلند فریاد می زدند و داور قرمز می شد. بعد تماشاچی ها با داور و توپ و تانک و فشفشه جمله می ساختند و داور خیلی عصبانی می شد. بدین ترتیب ما دل مان تقریبن خیلی برای داور سوخت. ما هم چنین خیلی دوست داریم که نویسنده شویم و آدم معروفی بشویم اما برادرمان می گوید: «دراین مملکت اگر شکار لک لک شغل شد، نویسندگی هم شغل می شود.» ما منظور برادرمان را اصلن نفهمیدیم. او می گوید که یک نویسنده برای این که معروف شود، یا باید بمیرد یا به زندان بیفتد. ما دیگر خیلی خسته شدیم و نمی دانستیم که چه کاره شویم، در نتیجه از برادرمان پرسیدیم: «پس من چه کاره بشوم؟» برادرمان گفت: «نمی دانم، اما سعی کن کاری را انتخاب کنی که همیشه تک باشی و معروف شوی و هیچ وقت در هیچ موردی مقصر اصلی نباشی و کسی هم جگر نکند بگويد كه بالاي چشمت ابروست و بلند بلند با اسمت جمله بسازد.» و ما تصمیم گرفتیم كه رییس جمهور شویم. این بود انشای من
تقریبا یک پیام کوچک بر روی موبایل از نظر بیادآوری یا بخاطر سپاری برند با 30 ثانیه تبلیغات تلویزیونی برابر است. تعداد 34% از شرکتهای جهانی انتظار دارند پس از ارسال SMSتبلیغاتی بین 5 تا 20 درصد دریافت کنندگان خرید کنند!
"این خارجیها که الکی خارجی نشدهاند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان دادهاند"
البته من هم میخواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج میدانم.
تازه دایی دختر عمهی پسر همسایهمان در آمریکا زندگی میکند. برای همین هم پسر همسایهمان آمریکا را مثل کف دستش میشناسد. او میگوید: "در خارج آدمهای قوی کشور را اداره میکنند"
مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است
ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد... البته آن قسمتهای بیتربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجیها خیلی پر زور هستند و همهشان بادی میل دینگ کار میکنند. همین برجهایی که دارند نشان میدهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کردهاند.
ما اصلن ماهواره نداریم.
اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامههای علمی آن را نگاه میکنیم. تازه من کانالهای ناجورش را قلف کردهام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکاییها بر خلاف ما آدمهای خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل میکنند و بوس میکنند. اما در فیلمهای ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم مینشینند. همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.
در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمیشود و نخبههای علمی کشور مجبور میشوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش میشوند.
مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان میدهد که از یک خانوادهی کارگری بوده، اما تا میفهمند که نخبه است به او خیلی بودجه میدهند و او هم برق را اختراع میکند. پسر همسایهمان میگوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شبها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.
از نظر فرهنگی ما ایرانیها خیلی بیجمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تنپرور هستیم و حتی هفتهای یک روز را هم کلاً تعطیل کردهایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایهمان شنیدم که در خارج جمعهها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرفهای پسر همسایهمان از بی بی سی هم مهمتر است.
ما ایرانیها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من میگوید "تو به خر گفتهای زکی". ولی خارجیها تیز هوشان هستند. پسر همسایهمان میگفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان میروند و آخرش هم بلد نیستند یک جملهی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.
این بود انشای من
عده ای در تصویرهای ذهنی شان سراغ برف بازی میروند و هیجان لیز خوردن از ارتفاعات را به سکوت و آرامش پشت پنجره ترجیح میدهند و با جیغ و داد و هیجان، روزهای برفی شان را میگذرانند.
در این بین بعضی ها تصویری را دوست دارند که لباس گرم بپوشند و در خیابان های سفید و خلوت قدیم بزنند. دسته آخری «رمانتیک»های احساساتی ای هستند که این روزها تعدادشان اگر نگوییم زیاد شده، کم هم نیست و اگر حواسمان را بیشتر به دور و برمان بیندازیم، آنها را میبینیم که در لاک خودشان فرو رفته اند و معلوم نیست ذهنشان در چه دنیای گیر کرده و مشغول است. «پیشنهاد موسیقی برای روزهای زمستانی» شامل همه این تصویرها میشود.
یعنی در شهر شرایطی موسیقی میتواند متن این تصاویر را زیباتر کند؛ روزهایی که در راهند و نم نمک سر و کله شان پیدا میشود. شما جزو هرکدام از این سه دسته که باشید، میتوانید از این پیشنهادها نهایت استفاده را بکنید؛ چه زمانی که پشت پنجره اید و خیره در یک سپیدی بی انتها، به همه روزهای گذشته و پیش رویتان فکر میکنید، چه زمانی که در اوج برف بازی به سر میبرید و چه زمانی که پیاده در خیابان های متروک شهر صدای «قرچ، قرچ» برف، حالی به حالی تان میکند واز خود بیخود.
در این هوای سرد، یک نفس عمیق و جانانه بکشید و سراغ این پیشنهادهای برفی بروید. پیشنهادهایی از طرف ستاره های پاپ در آستانه فصلی سرد... حسابی که هوایی شدید، انتخاب کنید و از آنها لذت ببرید. نوش جانتان...
ادامه مطلب
برای کسی که ناله نیز نمی تواند، که حلقوم فریاد ندارد، قلب عصیان ندارد چه می گویم؟
حتی نمی تواند بلرزد، اخم کند، نمی تواند در این خلوت مرگبار تنهایی، حتی بر پیشانی اش مشت
بزند، نمی تواند تحمل کند، نمی تواند... بگرید... نمی دانی برای یک اسکلت، درد کشیدن چگونه
سخت است! تا کجا سخت است!
نمی دانی گریستن، برای کسی که حدقه ی چشمش جز دو حفره ی عمیق و بزرگ
پُر خاک نیست، چه رنج آور است! چه می گویم؟ رنج؟ درد؟ سخت؟
این کلمات از آن زنده ها است، از آن دنیای پر از توانستن، پر از بودن و پر از زندگی کردن است.
اینجا هیچ کلمه ای یارای حرفی ندارد، هیچ کلمه ای، هیچ زبانی کاری از دستش ساخته نیست.
چه بگویم؟ جز همین اندازه که مرا مرنجان، در اینجا مرنجان، در این جا من همواره نگران تو ام،
جز به این نمی اندیشم که نکند که در برابر آتش، آنگاه که چشم بر شعله های پر نشاط و بازیگر
آتش دوخته ای و مرغان خیالت بر گرد سرت در پروازند و یکایک برایت قصه ای ساز کرده اند،
ناان، لبان سیراب و چشمان براق و چهره ی شاداب و جوان و سرشار از زندگیت از قصه ای تلخ
بپژمرد. من، از اینجا، نباید جز قلقلک پیاپی خاطره های شیرین و آرزوهای وسوسه انگیز آمیخته با
شرم و شوق و نوازش، در تو حالتی دیگر ببینم. مرا در اینجا، در این تنهایی جاوید و ساکتم، آرام بگذار!
تو بیست سال دیگر بی من، باید دست در آغوش لحظات
سرشار از بودن و زندگی کردن؛ باشی و زندگی کنی... باشی و زندگی کنی... باشی
و زندگی کنی...
آری، باشی و زندگی کنی... که دوست داشتن از عشق برتر است
و من،
هرگز، خود را تا سطح بلندترین قله ی عشق های بلند، پائین نخواهم آورد.
در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي
احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان کردند.
اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزس از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت با کشتي يا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمکخواست.
"ثروت، مرا هم با خود مي بري؟"
ثروت جواب داد:
"نه نمي توانم. مفدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايي براي تو ندارم."
عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقي زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد.
"غرور لطفاً به من کمک کن."
"نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کني."
پس عشق از غم که در همان نزديکي بود درخواست کمک کرد.
"غم لطفاً مرا با خود ببر."
"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم مي خواهد تنها باشم."
شادي هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالي بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدايي شنيد:
" بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم."
صداي يک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتي فراموش کرد اسم ناجي خود را بپرسد. هنگاميکه به خشکي رسيدند
ناجي به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجي خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسيد:
" چه کسي به من کمک کرد؟"
دانش جواب داد: "او زمان بود."
"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"
دانش لبخندي زد و با دانايي جواب داد که:
"چون تنها زمان بزرگي عشق را درک مي کند."
Power By:
LoxBlog.Com |